به مجنون گفت روزی عیب جویی که بیداکن به ازلیلی نکویی
که لیلی گرچه در چشم تو حوری است به هرجزیی زحسن اوقصوری است
ز حرف عیب جو مجنون بر آشفت دران اشفتگی خندان شدوگفت:
اگر بر دیده ی مجنون نشینی به غیرازخوبی لیلی نبینی
تو مو بینی و مجنون پیچش مو توابرو او اشارت های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خون است تولب بینی ودندان که جون است
کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام نه ان لیلی است کزبر من برده ارام
سلام.خوبی؟ چه عجب یاد ی از ما نمودید، دوستان قدیمی که همه ما رو فراموش کرده اند.
ممنون که اومدید
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم
می زند با اشک خونین این رقم
گفت مجنون شیدای چیستی؟
می نویسی نامه بهر کیستی؟
گفت مشق نام لیلی میکنم!
خاطر خود را تسلی میکنم!!
چون میسر نیست بر من کام او
عشق بازی می کنم با نام او
حق یارتان در پناه بارون
سلام
ممنون که به وبلاگ من سر میزنی من هم همیشه وقتی,وقت کنم به وبلاگ شما سر میزنم
شما هم بازدیدکننده ویژه وبلاگ من هستید
موفق باشی ابجی
یاحق