لحظه های بارانی

عروس مردگان

لحظه های بارانی

عروس مردگان

گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمی خورشید

می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت

تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را

شبنم جان مرا نه تاب نگاهت

 

جز گل خشکیده ای و برق نگاهی

از تو در این گوشه یادگار ندارم

زان شب غمگین که از کنار تو رفتم

یک نفس از دست غم قرار ندارم

 

ای گل زیبا، بهای هستی من بود

گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم

گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم

وان گل خشکیده را به سینه فشردم

 

آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود

از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟

جز به تو، از سوز عشق با که بنالم

جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟

 

من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم

من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم

عشق فریبم دهد که مهر ببندم

مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

 

پای امید دلم اگر چه شکسته است

دست تمنای جان همیشه دراز است

تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد

چشم خدا بین من به روی تو باز است 

 

فریدون مشیری

لیلی ومجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی


خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم


سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم


کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت


روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنمصد چو لیلا کشته در راهت کنم