لحظه های بارانی

عروس مردگان

لحظه های بارانی

عروس مردگان

خیلی تنهام

سلام  

عیدنزدیکه ولی چه عیدی؟مطئنم امسالم برام سال خوبی نیست خسته ام خیلی خسته احساس بوچی میکنم خالی بودن نه هدف نه انگیزه اصلا بهم ریختم ازالان دارم گریه میکنم دیگه سال جدیدبرام چه سالی خواهدبودخدامیدونه میترسم ازسال جدیدمیترسم 

چرااینقدرتنهام چرابدشانس به قول خواهرم مگه مابابقیه فرق داریم مگه ازمریخ اومدیم اصلا به اینده ام امیدی ندارم همش میترسم ازاینده  

ادما خیلی نامردن خیلی الان دارم به احمق بودن خودم فکرمیکنم به اینکه که چرانمیتونم سنگدل باشم 

اصلا بیخیال درکل حال درست وحسابی ندارم 

امیدوارم سال خوبی داشته باشید 

بهتون خوش بگذره 

یاحق  

 

خداوندا اگر روزی‌ بشر گردی‌ و ز حال بندگانت با خبر گردی 


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.. 

 
خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن  


در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی ‌می‌کشد 


آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

سلام.من آمدم(سخنی با خدا)

…  

بی تومهتاب شبی بازازان کوچه گذشتم

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


سلام 

 

 

ازهم ی دوستان خوبی که به وبلاگ من سرمی زنن یه دنیا ممنون 

مطالب وبلاگ من اکثرا حرفای دلم هستن ورازدل بردردمو بازگومی کنن 

یادتون نره که کامنت های شمامنوخوشحال میکنه 

 

فدای شما 

من که می دونم

من که می دونم یه روزی میمیرم از نداشتنت گر چه دیگه عادت شده تو رو از خدا خواستنت


من که می دونم آخرش دق می کنم تو بی کسی ولی اینو هم می دونم به داد من نمیرسی


من که می دونم دل تو یه قلب ساده نمی خواد حتی واسه یه لحظه هم با دل من راه نمی یاد


من که می دونم من مثل زمینم و تو آسمون هیچ وقت بهت نمیرسم اخه زیاده فاصلمون


من که می دونم عزیزم سرتو خیلی شلوغه حتی اگه بهم بگی دوستم داری یه دروغه


من که می دونم همیشه کسی هست از عشق واست بگه


منو این دل دیوونه واسه چی بخوای دیگه؟


من که می دونم پیش من نمی آی اما هنوز منتظرم

هنوز واسه نگاه تو حیرونم و در به درم


من که می دونم هیچ وقت عشق تو از یاد نمیره خوب می دونم یه روز دلم از دوریت آخر میمیره!!


غزل زرد

کسی بی خبر امد

کسی مثل خودم شاد

کسی مثل برستو

دراندیشه ی برواز

کسی بسته وازاد

اسیر قفسی باز

کسی خنده کسی غم

کسی شادی وماتم

کسی ساده کسی صاف

کسی درهم وبرهم

کسی برزترانه

کسی مثل خودم لال

کسی سرخ ورسیده

کسی سبزوکسی کال

کسی مثل توای دوست

مرایک شبه رویاند

کسی مرثیه اورد

برای دل من خواند

من ازخواب بریدم

شدم یک غزل زرد

ویک شاعرغمگین

مرازمزمه میکرد

دکتر انوشه