تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ام دوست میدارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمىزیستهام دوست میدارم
براى خاطر عطر ِ گستره ى بیکران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم
براى خاطر ِ برفى که آب میشود، براى خاطر نخستین گل
براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
بی تو جز گستره یى بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار ِ آینه ى خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زنده گى را لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم براى خاطر فرزانهگىات که از آن ِ من نیست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم ِ همه آن چیزها که به جز وهمى نیست دوست میدارم
براى خاطر این قلب جاودانى که بازش نمیدارم
تو میپندارى که شَکّى، حال آن که به جز دلیلى نیستى
تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم